0
آش نخورده و دهن سوخته
3년 전
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت. شاگرد او پسر خوبی بود وليكن (اما) كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آن را آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد. قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت. دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت. پسر بيرون رفت و دارو را خريد. وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد. همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود. سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند. تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد. پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد. فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشت. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته است. به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟ زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم. تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است.
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته